تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 5 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 5

تنم داغ بود ولی نه زیاد....تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم...رفتم توی حمام..توی آیینه به خودم نگاه کردم..
لباسم بد نبود..یعنی پلیور نازکی که زیر مانتو می پوشیدم بود و شلوار جین گشادم...یعنی لباسام رو عوض نکرده بود..باز خدا رو شکر...
رفتم زیر آب ولرم.... پام هنوز می لنگید...اگه دیشب حمام نمی کردم شاید هیچ یک از این اتفاقا نمی افتاد..
حولمو تنم کردم...اول نگاهی به راهروی اتاقا انداختم که خوش بختانه کسی نبود....با وجود پا دردم سعی کردم به سمت اتاقم بدوم..
لباسامو پوشیدم...تبم تقریبا قطع شده بود....یه پلیور نازک صورتی چرک با یه شلوار سفید کتون..یه کلاه هم سرم کردم تا گوشامو بپوشونه...خیلی گرسنم بود...رفتم پایین تا یه چیزی درست کنم و بخورم...
بروفن کار خودش رو کرده بود..شونه ام تقریبا دردش قطع شد اما سرم هنوز یه مقدار درد می کرد و درد پام هم پابرجا بود...
توی آشپزخونه شهابو دیدم..وقتی متوجه من شد به سمتم برگشت و گفت:
-بهتری؟
زیر لب گفتم:
-آره بد نیستم..
-نتونستم ببرمت بیمارستان..یه ساعت بعد از رفتنت از اتاق اومدم پایین که دیدم افتادی رو زمین...از پله ها افتاده بودی انگار..آره؟
-آره
-همه جا برفه...ماشین خراب شده...برای همین نتونستم ببرمت بیمارستان...بیا غذا بخور تا یه ساعت دیگه دکتر میاد معاینه ات کنه..تب داشتی..همش داشتی هذیون می گفتی..
چیزی نگفتم..فقط روی صندلی نشستم و به چلو کباب روی میز خیره شدم...اول فکر کردم از بیرون گرفته اما گفت:
-ببین خوشمزه اس یا نه..خیلی وقته کباب درست نکردم..
تعجب کردم..شهابو این حرفا..بابا ایول..
بیماریم یادم رفته بود انگار...دوست داشتم کل کل کنم باهاش..گفتم:
-فکر نمی کردم این قدر کدبانو باشی..
رگه های عصبانیتو توی صورتش دیدم..اما سعی می کرد مهربون باشه..
-ببین دوباره شروع نکن..مریضی نمی خوام سر به سرت بزارم...به جاش تشکر کن..
-مگه من برات غذا درست می کنم تو تشکر می کنی؟
سعی کردم توی کلامم نشونه ای از رنجش نباشه اما ناخودآگاه این رنجش پیدا بود..
نمی دونم حس کرد یا نه...اما با بدجنسی گفت:
-خب تو وظیفت همینه مگه نه؟اما من که وظیفه ندارم وقتی مریض میشی ازت مراقبت کنم..
حس رنجشم چند برابر شد...
یکی نیست بهش بگه من می خوام کمکت کنم که تن به کلفتی میدم عوضی..حرفامو توی دلم ریختم و از جا بلند شدم..
زیر لب گفتم:
-دستتون درد نکنه که مراقبم بودین...
اینو گفتم تا شرمندش کنم اما اون جوابی نداد..دلمو بیشتر سوزوند..
به اتاقم برگشتم...دلم گرفته بود...مبایلمو برداشتم و به ارغوان زنگ زدم..اون همیشه تو این موقعیت ها کمکم می کرد..
-بله؟
علی تلفن رو برداشت...
-سلام علیرضا خوبی؟
-سلام خانم بی وفا..تو خوبی؟چه عجب..
-بی وفا کدومه؟تو بی وفایی که یه حالی نمی پرسی..
-اتفاقی افتاده یگانه؟صدات غمگینه..
بغض توی صدامو کنترل کردم و گفتم:
-نه چیزی نیس...دلم گرفته..خواستم با ارغوان صحبت کنم..
-ارغوان رفته خونه مامانش...حوصلش سر رفته بود..منم تازه از سر کار اومدم..میخوای بیام دنبالت بریم دور بزنیم؟دنبال ارغوانم میریم..
-آره بیا..فقط..
-فقط چی؟
-آدرسو داری؟
-نه...بگو
آدرسو بهش دادم و گفتم رسیدی یه تک بزن بیام بیرون...
از جا بلند شدم و رفتم سر کمدم...
پالتوی مشکیمو با همون کتون سفید با شال و کلاه بافتنی سفید و مشکی پوشیدم...دستکش های سفیدم هم گذاشتم کنار کیفم تا یادم نره..جلوی آینه ایستادم...تصمیم گرفتم آرایش کنم..
وسایل زیادی نداشتم....یه کم ریمل زدم که مژه های بلندم بلند تر شدن...یه لایه خط چشم سفید توی چشمم..یه رژ کالباسی خوش رنگ با رژ گونه ی ستش..از سایه هم خوشم نمیومد...
موهامو با کیلیپس جکع کردم و کلاهمو زدم...چه جیگری شده بودم...عطرم رو هم روی خودم خالی کردم..اصلا هم عین خیالم نبود که شهاب شام نداره...به جهنم...بره کلفت بگیره..من اومدم اینجا پرستاریشو کنم نه کلفتیش...بی شعوره بی تربیت...
یگانه جدیدا بی ادب شدیا...

رفتم بیرون ...شهابم همزمان با من از آشپزخونه اومد بیرون...وقتی دید شال وکلاه کردم چهرش حالت تعجب به خودش گرفت :
-کجا؟! - بیرون -اینوکه خودمم می دونم ...تواین هوا ؟! -خوبیش به این هوائه -نمی خواد بری ... -رفتن یا نرفتم به کسی ربطی نداره هنوز دلخور بودم ...هم ازخودم وکار احمقانم هم ازاون وشخصیت احمقانش !!!...اونم که مثل من دوست داشت کل کل کنه جلومو گرفت : -تا نگی کجا میری نمی ذارم پاتواز این دربیرون بذاری -چیه غیرتی شدی ؟؟؟ می گین معتادا غیرت ندارن راسته ؟! رگش زد بیرون...حالا رگ عصبانیت بود یا غیرت ...ولی بیشتر عصبانیت چون ازاین کلمه به شدت بی زار بود...به طرفم یورش آورد ...جاخالی دادمو یه جیغ کوتاه زدم ...ایستاد ونگام کرد ...نگاش بوی تهدید می داد...هم چنین خط ونشونی که با حرفاش می کشید : -ببین من هرچی می خوام با تو راه بیام تو حالیت نیس ...بهت گفتم رو مخم راه بری زبونتو می برم نگفتم ؟! -همش تقصیر خودته ...تو با من راه بیا توآدم شو چی میشه ؟! -تو ازمن پول می گیری برا من کار می کنی ...تو باید هرچی من میگم انجام بدی... دویدم طرف در...اومد جلوکه بگیرتم ...تو یه حرکت با دستام هلش دادم عقب ...می دونستم قویه برا همین سعی کردم مچمو نگیره ...یعنی ازش دور می ایستادم ...بازم به طرفم اومد تا فکر کنم می خواست همون زبونمو کوتاه کنه که ........... صدای زنگ در نگاه هردومون رو به حیاط کشوند ...مخم تو یه ثانیه فعال شد وبا دو ...با سرعت دویدم بیرون ....انقد تند تند می دویدم که چند بار تلو تلو خوردم ...نزدیک بود سکندری با مغز برم تو در ...ولی بالاخره سالم رسیدم...شهاب دنبالم می اومد...اونم می دوید ...درو بازکردم وبا دیدن ماشین علی پریدم توش :
-برو ...فقط زود برو ... -یگانه چی شده ؟! داد زدم : -برو علی برو ...حرکت کن ....زودباش ماشینو روشن کرد وحرکت کرد ...همون موقع در خونه باز شد وشهاب اومد ...برگشتم دیدم ...داشت دنبال ماشین می دوید...ولی علی زود گاز ماشنو گرفت ودر رفتیم ...شهابم همون نیمه راه ایستاد ونگاهمون می کرد...قلبم داشت می اومد تو دهنم برگشتم رو به علی وگفتم : -ممنون ...خیلی کمک کردی ... با تعجب بهم نگاه کرد وچیزی نگفت .... -علی رضا ؟! چت شده ؟! -چیزی نیس.... انگار از کارم ناراحت شده بود ...یعنی فکر می کرد من همه زندگیمو می ذارم کف دستشون !!!...حالام بادیدن شهاب ...شاید فکرای خوبی درموردم نداشت اما بی خیال شدم ..گفتم : -خب بابا ...بعد قضیشو می گم بهت ...ارغوان کوش ؟! -داریم میریم دنبالش سرمو با لبخند تکون دادمو به جلوم خیره شدم ...مثل اینکه از تو چاه دراومدم افتادم تو چاه...حالا با این وزنش چیکار کنم ؟!...اِ یگانه ...بی تربیت چی گفتی ؟!....منظورم اینه که چه جوری قضیه رو بپیچونم نفهمن ...خدا بخیر کنه ...کاش علی رضا همه چی رو ازیادش ببره ...

توی فست فود نشسته بودیم تا برامون شام بیارن..من هات داگ پنیری سفارش داده بودم...علیرضا همبرگر و ارغوانم پیتزا...هیچی نمی گفتن...کلافه شدم و گفتم:
-ای بابا..چتون شده؟من از خونه زدم بیرون که یه هوایی عوض کنم..شما که بدترین زدین تو حالم...
علیرضا عصبی گفت:
-یگانه تو این مدتی که همو می شناسیم حتما فهمیدی مثه خواهرمی آره
سرمو انداختم زیر و گفتم:
-آره چطور؟
-یگانه داری چه کار می کنی؟اون خونه..اون پسره... پات داره می لنگه...صدات گرفته...چت شده؟
عصبی چند بار موهاشو چنگ زد....حالتشو درک می کردم..خیلی غیرتی و حساس بود....منم مثه خواهرش دوس داشت و حمایتم می کرد..
سعی کردم لحنم آروم باشه:
-علی راجع به من فکر بد نکن...من...من..چطور بگم؟
ارغوان گفت:
-علی شاید یه چیز خصوصی باشه...چرا اذیتش می کنی؟
رو بهش گفتم:
-خصوصی که نه..خجالت می کشم..
علی کلافه گفت:
-چه کار کردی که خجالت می کشی هان؟
از لحنش بدم اومد...الکی گناهمو داره می شوره....همون موقع گارسن به سمتمون اومد و غذا ها رو آورد که من از جام بلند شدم و گفتم:
-متاسفم برای خودم..که دوستام این طور راجع بهم فکر می کنن..
بعد هم بدون توجه به اصرار های ارغوان مبنی بر نرفتنم سریع اونجا رو ترک کردم..
خودتونو بزارید جای من...چقدر تحقیر..؟اونم فقط برای این که دارم کمک می کنم به یه نفر...به خاطر این که غرورم اجازه نمیده به دوستام بگم دارم پرستاری یه معتادو می کنم....چون اونا قصد منو درک نمی کنن....فکر می کنن چون محتاج پولم این کارو می کنم اما...اما من فقط می خوام کمک کنم...
اشکامو با دست پس زدم...به خودم اومدم که توی اتوبوس بودم....یادم رفته بود کیف پولمو بیارم و مجبور شدم با اتوبوس بیام.... پام دردش بیشتر شده بود چون تقریبا خیلی راه رفته بودم...
و بدتر از همه روحم بود که زیر این همه فشار داشت له می شد..
جرا کسی درک نمی کرد یه دختر تنها و بی کس رو که نه پدر داشت نه مادر؟که هیچ کسو نداشت که براش دل بسوزونه و راجع بهش فکر بد نکنه؟
چرا...؟
خدایا تا حالا شده چیزی رو بخوام که گنده تر از دهنم باشه؟؟
تا حالا شده بگم..
استغفرا...
چی بگم..
اصلا به کی بگم؟
همه فکر می کنن کسی که می خنده هیچ غصه ای نداره....اما اشتباه فکر می کنید..به پیر به پیغمبر دروغه...منی که خنده از رو لبم محو نمیشه بزرگترین غم عالم توی دلمه...منی که فقط بالشم از تنهاییمو اشکام خبر داره...منی که نقاب خوشبختی و محکم بودن داره تمام صورتم رو خراش میده و منی که دارم زیر این چهره ی دروغین آب میشم....چشمامو روی همه چی بستم و غافلم که گوشام می شنوه...غافلم که مغزم فکر می کنه..غافلم که ضمیر ناخودآگاهم درگیره و غافلم از این دنیا و آدمایی که اونا هم هزاران چهره ی دروغین دارن..
یا حیله...
یا شادی..
یا ناراحتی...
یا دروغ...
یا خیانت...
آره اینان همه ی چهره ها دروغی...و ما که همه رو باور می کنیم....و عقل ساده ی ما....
اه یگانه خل میزنیا..چی می گی..رسیدی.. پاشو....دیر شده..
از اتوبوس رفتم بیرون..یه خیابون تا خونه رو با پای چلاقم تند گذروندم..کم کم داشت دیر می شد..
درو باز کردم و سریع خودمو به داخل رسوندم...شهاب توی هال نبود..نفس عمیقی کشیدم...و از پله ها رفتم بالا...
ساعت گوشیمو برای هفت کوک کردم تا بلند شم براش صبحانه درست کنم و بعدم برم دانشگاه....بعد هم یه سر برم بیمارستان برای پام...خیلی کار دارم..

دو تا قرص سرماخوردگی خوردم و روی تختم دراز کشیدم....حدود بیست دقیقه بعد خوابم برد....
**********
لقمه ی آخری رو گذاشتم دهنمو میزو جمع کردم ...شهابم که خواب ...خب درمورد عملیا طبیعیه ....ازکار دیشبش حرصم گرفته بود اگه دنبالم نمی دوید من مجبور نبودم شب وبرا خودم ودوستام زهر کنم ...!!!پنیر وکره رو گذاشتم تو یخچال ...لیوانی که توش شیر خورده بودم رو شستم ودستامو خشک کردم ...کیفمو از رو صندلی برداشتمو از آشپزخونه زدم بیرون که ...سینه سینه شهاب شدم ....خدا بخیر بگذرونه ...همینو کم داشتم ...شلوار جین سورمه تنگ پوشیده بود ویه بلوز سفید وکت اسپرت قهوه ای سوخته ...اوه اوه بوعطر سردشم که میاد ... کی میره این همه راهو...این همونه که دیروز داشت از خماری می مرد نمی تونست تزریق کنه ؟!!!...جلل خالق ...ببین این زهرماریا از جوونای مردم چی می سازه...گفتم شارژ می شه ها....صداشو شنیدم :
- دیشب خوش گذشت ؟! - اون بعله ...مگه میشه خوش نگذره ... - سلامتو خوردی یا زبونتو استراحت می دی؟! - هیچ کدوم ...من با سلام دادن اونم برا جنس مخالف کنار نمیام - قرار بود اتفاقای قبل تکرار نشه دیگه ؟! - تکرارم نشد ... - اما تو داری باعثش می شی ... - ببین الکی بهونه نیار ...برو کنار بذار برم ...دیروز که نذاشتی برم کلاس امروز و دیگه ازم نگیر... - تو که بوی فرند به این خوبی داری...ماشین داره ...میبرتت بیرون خب بگو دنبالتم بیاد دورت نشه ... حرصمو بالا آورده بود دیگه ...انقده دلم می خواست موهاشو از ریشه درارم ...!!!.. - فک نمی کنم اون به کسی ربط داشته باشه ...برو کنار - ببین یه سوال جواب دادن که انقد ناز اومدن نداره ...جواب بده بعد میذارم بری .... - دقت کردی هنوز خمار می زنی ؟!... چشماش درشت ترشد...بازم از اون حرفا که متنفربود زدم ...حرص می داد حرص می دادم ...ادامه دادم : - می دونی تو هنوز سوالتو نپرسیدی !!!!...خب هرچند می دونم سوالت چیه ...ولی چون به کسی ربط نداره نمی گم ... بعدم با زور کنارش زدمو دویدم به طرف در...اینفدفعه دنبالم نیومد ولی صداشو شنیدم : - فرار همیشه پشتش دردسر میاره ...یادت باشه یهو یخ کردم ....با زاین تهدیدم کرد...زود وا رفتم ولی زودم خودمو جمع وجور کردمو بند کفاشو بستم واز خونه خارج شدم .... زود خودمو به دانشگاه رسوندم ...به موقع رسیدم ...تا پامو تو سالن گذاشتم دیدم استاد ودوسه تا از بچه ها دارن می رن کلاس...منم تند دویدم و همراشون رفتم کلاس...آخر کلاس صدف وآرزو برام صندلی گرفته بودن ...سلام کردم ونشستم ...آرزو با قیافه حق به جانبی گفت :
- چه عجب ...فک کردم دانشگاتو هم گذاشتی کنار...یه وقت زنگ نزنی حالمو بپرسیا ...ما که آدم نیستیم اون عملی که ... یه اهمی کردم وبهش چشم ابرو دادم که جلو صدف چیزی نگه ...هرچند کم وبیش می دونستن دوتاشون ولی دوس نداشتم راجع مسائلی که بهشون ربط نداشت قضاوت کنن...آرزو ساکت شده بود ولی می فهمیدم دلخوره ...صدفم که خر نبود چون یه چیزایی می دونست وچشم وابرو دادن منو دیده بود با شک بهمون نگاه می کرد...خوبه سوال پیچمون نکرد....خدارو شکر که استاده سرکلاس بود ونتونستیم حرف بزنیم ...یعنی می تونستیما اما من نخواستم ...نگامو رو وایت برد انداخته بودمو مثل شاگرد خرخونا گوش می دادم...اونام دیگه چیزی نگفتن ...قرار بود استاد کوییز بگیره ...هیچی بارم نبود...قبلا یه خورده خونده بودم اما بعید می دونستم یادم باشه ...باخواهش به آرزو نگاه کردم ...محلم نذاشت ...برگشتم رو به صدف ...صدفم خودشو زد به اون راه ...با جرص صندلیمو کشیدم کنار وگفتم : - جهنم ..بیفتم شرف داره به التماس کردن شما ... یه نگاه بین هم رد و بدل کردن وهیچی نگفتن ...موقع امتحان مثل خر تو گل مونده بودم....هی تند تند سرخودکارمو می جویدم واین ور واون ور رو نگاه می کردم ...آرزو جلوم بود وصدف سمت چپم...سه تا سوال بیشتر نبود ...سه تا ،وقتشم پونزده دقیقه...پنج دقیقش که بی خودی یه برگم واین و اون نگاه کردم ...دلم می خواست کله آرزو رو رو سنگ بتروکونم !!!...با یه لگد زدم به صندلیش ...یه تکون خورد و سرشو آورد عقب... با خواهش نگاش کردم ...استاد داشت تذکرمی داد......سرشو تکون داد ویه کم جابه جا شد تا برگشو ببینم ...سوال اولی رو کامل دومی رو هم نصفه نوشتم ...بی شعور بلند شد رفت برگشو داد...به صدف نگاه کردم ...بدن اینکه نگام کنه از رو صندلیش بلند شد...حرصم دراومده بود...داشت از بغلم رد می شد که بره برگشو بده ...تا رد شد یه برگه کوچولو مربعی رو برگه امتحانم بود...خوشحال تاشو بازکردمو شروع کردم نوشتن ...هرسه تاشو هم برام داده بود...تو دلم قربون صدقه دوتاشون رفتم ...تا تموم شدم استاد گفت برگه ها بالا وقت تمامه ... رفتم بیرون وتو محوطه رو دید زدم که پیداشون کنم وچند تا ماچ آبدار بپسبونم رولپاشون ....دستمو سایه بون صورتم کردم تا آفتاب اذیتم نکنه ...
- سلام ... برگشتم پشت سرم ...تا علیرضا رو دیدم انگار نه انگار که آدمه راه افتادم ...دنبالم می اومد: - یگانه ...یگانه صبر کن ... حتی جوابشو هم نمی دادم ....فقط می رفتم حالا قرار بود تو این حیاط دانشگاه به کجا برسم خدا عالم بود... - بابا یه دقه صبر کن...معذرت میخوام ...من دیشب قصد توهین نداشتم ...یگانه ارغوان به خاطر تو با من قهر کرده ... زدم زیر خنده...بیچاره چقدر اذیت شده از دیشب تا حالا!!!...ایستادم تا بهم برسه ...تا وایساد جلوم گفت : - بعله بخند ...وضع من بدبخت که بین شما دوتا گیر کردم خنده هم داره - نه خوشم اومد ارغوانم خوب عرضه داره - منظورت زن زلیل بودن منه دیگه ؟! - آی کیوتو عشقه ... خندید ...بعدش زود گفت : - بیا ناهار بریم خونه ما؟! - جاااااااااااان ؟! - بریم ازغوان خوشحال میشه تازه با منم آشتی میکنه ...به جون بچه توراهیم اگه دیگه کاری کاری به کارت داشتم گردنمو بزن - نمیشه من می خوام بعد کلاس برم بیمارستان پام بدجور می لنگه ... هرکاری کرد تا نگاه بدشو رو نندازه نتونست ...شایدم نگاهش شکاک بود نمیدونم ولی گفت : - خودم می برمت دیگه چی ؟!... - معطل بودیم یکی آستینمونو بکنه ... علیرضا رفت سرکلاسش ومنم رفتم نماز خونه پیش صدف وآرزو ....

بعد از کلاس ساعت یک از آرزو وصدف خدافظی کردم ورفتم بیرون دانشگاه وایسادم ...بازم خوبه این صدف وآرزو آشتی کردن ...به خاطر اون کار مزخرفم باید با همه دوستام درمی افتادم !!!....علیرضا دقیقه بعد اومد بیرون ...تامنو دیدلبخند زد واومد طرفم :
-بریم ؟! -زحمت ندم ؟! -باز شروع کردیا ...کی بود معطل بود من اصرار کنم ؟! باهم به طرف ماشینش که اونور خیابون دانشگامون پارک شده بود رفتیم ...توراه هم انقدر علیرضا از دانشگاه وکار بچه وزن وزندگی حرف زد که وقت نشد بد نگام کنه ...اصلا قول داده بود سرقولشم موند ودیگه گیرنداد...توخونه هم ارغوان خیلی زحمت کشیده بود با اون وضعش دونوع غذا درست کرده بود...بادیدم میز غذا دلم ضعف رفت ...خورش بادمجون ..فسنجونم که توی یه ظرف خوشکل گرد ریخته بود...سالاد شیرازی وسبزی وماست ونوشابه ...خلاصه یه میز که تا قورتش نمی دادم سیر نمی شدم ...باهم نشستیم سرمیزوتا قاشق اول رو گذاشتم دهنم ...یهو مثل سرب تو گلوم موند...یادم اومد بهش...کی ؟!....خب به شهاب دیگه ...من که غذا درست نکردم...!!!! یعنی امروز چی می خوره...یگانه توکه پرستاریشو نمی کنی ...ترکش که نمی کی نمی دی لااقل براش غذا درست کن ...مونده بودم چه غلطی بکنم ...غذارو به زور قورت دادمو یه لیوان آب کردم پشتش ...به جهنم هرچی می خواد کوفت کنه ..به من چه ؟!....ارغوان زیر چشمی بهم نگام کرد ...علیرضا بهش اشاره داد که چشمه ...منم که همه رو فهمیدم سرمو انداختم زیر که خوب مراودشونو بکنن...نمی دونم چه مرگم شده بود غذا ازگلوم پایین نمی رفت ...من همونی بودم که می خواستم میزو درسته قورت بدما!!!!....یه کم که خوردم از دوتاشون تشکر کردم وکنار نشستم ...هرچی ام گفتن کم خوردی ...چرا نخوردی ؟!...دوست نداشتی واین چیزا جواب سربالا دادم...باید بعد ازظهر می رفتم بیمارستان اما روم نمی شد به علیرضا یادآوری کنم ...نشستم پای تی وی و آهنگ مورد علاقمو گوش دادم...حلقه...علیرضا تلسچی ...عاشق این آهنگش بودم ...تصویر تلوزیون رومیدیدم ولی فقط یه صدا تو گوشم بود ویه تصویر...تصویر یه پسر بیست وسه ساله ...میشه گفت معتاد...نمی دونم چرا ...اما تصویر خودش بود...کنار نمی رفت..... یه حلقه توی چشم من
یه حلقه توی دست تو
هرچی بخوای همون می شم فقط نرو
نفس نفس ازم نبر نزار بیفتم از نفس
نگو که عشقمون فقط یه خاطرس.....

بالاخره ارغوان وعلیرضا دست ازشکم پر کردن برداشتن ...با ارغوان رفتیم تو آشپزخونه ...نذاشتم دست به چیزی بزنه ...زور زوری نشوندمش رو صندلی وخودم دست به کار شدم ...آب گرم رو بازکردم رو ظرفا...دونه دونه آشغال بشقابارو تو سطل خالی می کردمومی نداختم تو ظرف شویی...ارغوان سرشو زیر انداخته بود وبا رومیزی بازی می کرد...همین طورکه ظرفارو می مالیدم گفتم :
- چیه ؟! ساکتی ؟!
- چی بگم ؟!
- نی نی خوستلت خوفه ؟!
- سلام داره خدمتتون ...
بازم ساکت شدیم ....فقط صدای ظرفایی که من می شستم می اومد...این علیرضا هم غیبش زده بود معلوم نبود کجارفته ...صدای ارغوان رو از پشت سرم شنیدم :
- یگانه
- هان ؟!
- دیشب خیلی ناراحتت کردیم آره ؟!
- ای بابا قبرستون کهنه می شکافی؟! ...بی خیال ...
- علیرضا وقتی اومد خونه انقد سردرد داشت که یه لحظه بهت حسودیم شد...
قاشق تو دستمو انداختم تو سینک وبرگشتم طرفش :
- ارغوان !!!!
- خب دروغ که نمی گم خیلی هواتو داره
- میشه خفه شی ...اون بابای بچته ...
- باشه ...چه ربطی داره ...
- دوس داری هووت شم ؟!؟ یه جمعه مال من یه جمعه مال توهوووم ؟!!! تازه من خانوم کوچیک تو خانم بزرگ...ای جوووووونم حال میده سه تایی می ریم ددری ...
پرید وسط حرفم :
- ببند اون بی صاحابو بچم نیومده غش کرد.....
- خفه ...همش از فکرای یالغوز توئه دیگه ...می گن زن حامله ها شکاک می شنا خوب گفتن...نکنه شبا پسش می زنی هی دماغتو می گیری ...واااااااااای علیرضا بو چس میدی !!!!.....
- یگانه !!!...
- نه دروغ می گم بگو دروغ می گی ...
- ببین بحث رو به کجا کشوندی !!!
- از فکرای توئه دیگه ...بی شعور فک کردی دارم شوورتو می قاپم ؟!...خیلی ...ارغوان خیلی ...
- خیلی چی ؟!
زیر لب یه فهش آبدار نثار روح وروانش منهای نی نیش کردم ...فکرکنم شنید ...بی خیال سرشو تکون داد:
-بی تربیت ! بلند شدم ...باز دست به کار ظرفا شدم ...هنوزم ساکت بود...می فهمیدم یه مرگیشه ولی نه این که بهم شک کنه ...درمورد اون طبیعی بود...ولی دوست نداشتم با اون وضعش جوش بزنه یا علیرضا ومنو اذیت کنه ....با این که انتظار این فکرشو نداشتم ولی بی خیال شدم ...داشتم ظرفارو آب می کشیدم که مصمم شروع کردم به حرف زدن ...جوری که صدام بیرون نره علیرضا بفهمه ...بالاخره مرد بود غیرتی !!!.... -از دوماه پیش تو خونه یه پسر کارمی کنم ...مامانش همونه که زندگیمو ازاین رو به اون رو کرد...خب بهم محبت کرد...توخونش رام دادبعدم تا اونجایی که لازم بود خرجمو داد...همیشه فکرمی کردم چرا هیچی درقبالش نمی خواد چرا هرچی می گم بذارین کار کنم هم اون هم شوهرش نمی ذارن ....سختم بود ...همش احساس می کردم اضافه ام ...ولی اونا ازگل بالاتر بهم نمی گفتن ...هیچ وقتم نمی دونستم بچه داره نداره ....چرا تنها زندگی می کنن ...انقد پولدار وتنها...منم باعث دلگرمیشون بودم ...تا این که چندماه بعد لیلا خانم بهم یه پیشنهاد داد که تنم لرزید...مید ونی چیه ارغوان اولش اون هیچی نمی گفت فقط می دیدم آشفته اس ...حالش بد میشد ....همش با تلفن حرف می زد ...نمی دونم چی می گفت اما همش از این و اون خواهش تمنا می کرد...منم که همیشه خدا فوضول دوست داشتم سر ازکاراش درارم ...اینه که اصرار رو اصرار که چی شده بهم بگو...بعدم که آقا کیانی اومد...با اصرار اون همه چیز رو فهمیدم ...به خدا باشنیدن حرفاشون مغزم سوت می کشید ...خانواده به این آبرو داری ...محال بود...غیرممکن بود که حتی فک کنی یه پسر...یه پسر ....معتاد دارن .... به اینجای حرفم که رسیدم آخرین بشقابو آب کش کردمو برگشتم رو به ارغوان ...داشتم پیش بندمو باز می کردم ...چشمای ارغوان درشت شد...انگار تازه دوزاریش افتاده بود: -چیییییییییییییییییییییییی ؟!!!!!!!!!!...یِ...یگان...یگانه !!!! بی خیال پیش بندمو آویز کردم تا خشک شه...بعدم سه تا فنجون برداشتم تاچای بریزم ...همون طور ادامه دادم : - مامانه بهم پیشنهاد داد برم پرستاری پسرشو کنم ...یه پسر بیست وسه چهار ساله که تو اعتیاد غرق شده ...می گفت هیچ کی کمکش نمی کنه ...می گفت پسرش حیفه ...می گفت خودتو بذار جای من درکم کن پسر جوونم داره ازدست می ره ...پسره باهاشون سر یه موضوع لج کرده بود...بعدم یه خونه جدا می گیره وبه سلامت ...دیگه طرف ننه بابائه هم نمیره ...می گفت پسرم لج کرده حالام نه حرفمونو گوش میده نه می ذاره ترکش بدیم ...می خواست ازراه من وارد شه ...می گفت برو بگو پرستاریتو می کنم پول میگیرم ولی اگه قبولم نکنی همه مال اموالی که به نامته توتو می شه ...بماند چه جوری راضی شدم ولی یادمه یه ماه با خودم حرف زدم وکلنجار رفتم آخرم نیت کردم نجاتش بدم ...الانم تو خونشم ...

هه حتی بهتر که نشده هیچ اوضاش روز به روز آشغال ترم میشه ...منم فقط واستادم نگاه می کنم ...ارغوان من هیچی حالیم نیس...هیچی ... *************** تازه ازبیمارستان اومده بودم ...پام بهتر بود ولی دکتر می گفت زیاد روش فشار نیارم ...باند پیچیش کرده بودم گنده ...!...بدبختی دیگه نمی تونستم بند کفشامو ببندم ...بند یکی باز یکی بسته ...اوضاعی بودا...!!!...ساعت هفت بود رسیدم خونه ...علیرضا تا دم در خونه آوردم ...بی خیال این شدم که شهاب می بینتمو باز گیر دادناش شروع می شه ...اون اگه بیل زن بود باغچه خودشو بیل می زد که از دست این فین فین کردنای همیشش نجات پیدا کنیم ...همش داشت دماغشو می کشید بالا ...اه ه ه ه ه!!! آدم چقدر باید ارزش خودشو زیر پا بذاره که فقط این آشغالا رو مصرف کنه ...واقعا تو این مونده بودم جوونایی مثل شهاب ارزش خودشونو به چی ..به چه نفعی از این موادا می فروشن ...فوق فوقش یکی دوساعت تو حال بودن بعدش چی ؟!؟؟...روز از نو وروزی از نو...مگه راه فضا نوردی فقط ایناس؟!؟؟...گاهی وقتا باید راه خوشی هامونو درست سوا کنیم ...بسه بابا باز این یگانه رادارش فعال شد...!!!... خلاصه رفتم تو خونه ...خدارو شکر که بازم چشمم به قیافه نحسش نمی افتاد...لنگون لنگون را پله هارو طی کردم ورفتم تو اتاقم ...لباسامو درآوردم ویه بلوز شلوار راحتی پوشیدم و پریدم روتخت....یه ثانیه ...یه ثانیه هم طول نکشید که صدای....گرومپ ...تو گوشم انعکاس داد....انقدر صداش واضح بود که مثل میگ میگ پریدم بیرون...پای بدبختم یه تیری کشید که تا مغز استخونم دردشو حس کردم ....از بالا پایین پله ها رو نگاه کردم ....معمولا این صدا رو وقتی می شنیدم که یه گربه از رو دیوار خونمون بیفته توحیاط ...منتها این دفعه از پله های وسط سالن یه آدم معتاد کور ...احتمالا خمار افتاده بود پایین ....حالا از کدوم پله خدا عالم بود...فقط اینو می دیدم عین جون سگا پاشد وایساد!!!!.....پاشم که لنگ می زد ولی از قیافش معلوم بود انقد خمار می زد که اصلا نمی فهمید...تازه شده بودیم عین هم !!! ...دوتا آدم فلج ....حالا ازاین قیافش خندمم گرفته بود ...می خواستم حرصش بدم رفتم پایین که ببینه آبروش رفته ....سعی کردم لبخند ژکوند بزنم ...لنگم اصلا نزنم وپله هارورفتم پایین ....
-اوخی ...پله ها کور بودن !!!! نگام کرد ...با خشم چشم دوخت بهم ولی جوابمو نداد...بدجور حالش خمار می زد...چشماش دوتا گردی پر خون ...فین فینشم که خدا صبر بده بهم بیشتر شده بود....گفتم : -دفعه دیگه صدام بزن بیام ببرمت پایین ...بالاخره پرستارتم دیگه وظیفمه هوووم ؟؟؟؟ اعصاب نداشت ..منم با تیغ افتاده بودم به جون مخشو خط خطی می کردم .....!!!!...ولی حرص دادنش باحال بود...تلافی تموم اذیتاش ...یکی خراش برداشتن رگم یکی ام مجبورم کرد بهش مواد تزریق کنم ....دوباره گفتم : -حالا چرا خمار می زنی ؟؟؟...برو بکش دیگه می خوای بیام باز..... هنوز حرفم تمام نشده بود که به طرفم یورش آورد....یا ابولفضل باز این رم کرد....!...اومدم فرارکنم که مثل یه بچه کشیدم به طرف خودش وبعدش چسبوندم به دیوار....نفساش بوی سیگار می داد...ولی خودش ..اوه بوی عطر صبح رو هم نمی داد...صبح چه وضعی بود حالا چه وضعی ....چشماش داشت درمی اومد...ازبس با عصبانیت بهم نگاه می کرد..از ترس فکر کردم الان خودمو خیس می کنم ...یقمو چسبیده بود و د ِ فشار بده ... -بگو غلط کردم ... -دستتو...دست...تو...بکش خفه ...خفه ...شدم ... فشار دستاشو بیشتر کرد: -میگم بگو غلط کردم -ن..نمی ...گم... نفسم داشت می گرفت ....دست بردار نبود ... -ببین بچه خیلی راحت می تونم بفرستمت پیش ارواح عمت ...تا حالام تحملت کردم وگرنه کاری می کردم صبح تا شب جا پامو لیس بزنی ... دیگه نمی تونستم زبون باز کنم ..فقط چشمامو باز وبسته کردمو سرمو تکون دادم ....به معنی اینکه باشه غلط کردم ... - فقط خودت باعث تکرار گذشته میشی با من بازی نکن بد می بینی ...
- ........
- بگو غلط کردم ...
- غ...غ...غل...ط ...
یقمو ول کرد ...هلم داد اونور وبه سمت در سالن رفت ...تند تند سرفه می کردم ...گلوم خس خس می کرد ازبس فشارش داده بود....اون خودش حالش خوب نبود ولی زورش هیچ وقت کم نمی شد...فکرکردم این حال بدش بود این جوری کرد اگه سر حال بود؟!!!! تنم لرزید....داشت می رفت بیرون...با اون حالش ...درماشینو باز کرد...حالام نشست پشتش ...وااااااااااای می خواد رانندگی کنه ....خدایا خودت بخیر کن ....بااین وضعش کجا می خواد بره ؟!....همه دردامو فراموش کردم...مثل جت رفتم تو اتاقم مانتومو کشیدم برم...حتی یادم نمیاد چی سرم کردم ...داشت ماشینو ازماشینشو ازحیاط می برد بیرون ...

با عجله تا سر کوچه دنبال ماشین دویدم...شانس باهام یار بود..یه تاکسی رد شد..سریع دست بلند کردم و سوار شدم..با عجله گفتم:
-آقا..برو دنبال این ماشین جلویی...خواهش می کنم..
یه مرد حدود چهل ساله بودووبا عجله بهم نگاه کرد..وقتی نگاه ملتمسم رو دید پاشو روی گاز گذاشت و ماشین شهاب رو دنبال کرد...
یه ساعت بود که دنبالش می رفتم..از شهر تقریبا خارج شده بود..بعد از گذشتن از چند تا خیابون یه جا ایستاد...یه جایی مثل یه خونه خرابه...این قدر حالش خراب بود که نفهمید یه ماشین دنبالشه...از ماشین پیاده شد...رفتم دنبالش و جلوش ایستادم...
با بهت یه لحظه نگام کرد و بعد با عصبانیت کنارم زد...روی زمین افتادم...فهمیده بودم که اینجا کجاس و چرا اومده..
جلوش ایستادم و گفتم:
-نرو شهاب..خواهش می کنم نرو داخل...
اونقدر منگ بود که نفهمید دارم التماسش میکنم و برای اولین بار اسمشو صدا کردم..دوباره پرتم کرد که اینبار سرم به سنگی خورد...دست به سرم کشیدم... پیشونیم خونی شده بود...بلند شدم...
چند نفر جلوی شهاب ایستاده بودن..داشتن با هم حرف میزدن..دنبالش راه افتادم...نزاشتن برم داخل..
داد زدم:
-شهاب...نرووووووو
حتی برنگشت نگام کنه..گریم گرفته بود..نباید دیگه میزاشتم این کارو کنه...
با گریه گفتم:
-آقا بزار برم داخل..تو رو خدا..
اما اونا با عصبانیت هولم دادن عقب..
راننده تاکسی اومده گفت:
-خانم اینجا چه خبره؟چیزی شده؟کرایه ما چی شد؟
با عجز گفتم:
-آقا یه زنگ بزن پلیس..الان می میره...
اون یارو مردد مونده بود که بره یا بمونه...بعد از چند لحظه گوشیشو برداشت و شماره گرفت...
با عجله و تند تند دور خونه رو می دویدم تا یه در دیگه پیدا کنم و برم تو...یه پنجره بود که نیم متر فاصله با زمین داشت.. پامو روی کنارش گذاشتم و از داخل پنجره رفتم تو....حتی شیشه هم نداشت..گفتم که..خرابه بود..
چند تا اتقا تو در تو...بوی گند..کثافت...حالم داشت به هم می خورد....با گریه دنبال شهاب می گشتم...توی یه اتقا دیدمش که روی زمین نشسته و یه نفر جلوش ایستاده...داشت یه سرنگ توی رگش میزد...رفتم داخل..
-شهاب بریم...نکن...تور و خدا...
اون مرده یه نگاه وحشتناک بهم انداخت و بعد داد زد:
-کی این ضعیفه رو راه داده تو؟بیاین بندازیدش بیرون..زود باشین تنه لشا..
اون دو نفر با سرعت اومدن...با گریه از شهاب می خواستم بیاد بیرون..دلیل این کارامو نمی دونستم..اما نمیزاشتم که شهاب توی این خونه بمونه...
نیم ساعت گذشته...شهاب از خونه زده بیورن..داره به سمت ماشینش میره...اون راننده هم فرار کرده... هیچ رمقی ندارم......خودمو به زور به ماشینش رسوندم..روی صندلی عقب نشستم..شهاب تقریبا شارژ شده بود....عوضی...نگاهی بهم انداخت....صدای آژیر رو شنید... فکر کنم پلیس اومده....با عجله ماشینو روشن کرد و پاشو روی گاز گذاشت....از پشت اون خرابه رفت....خیلی تند می رفت..از روی صندلی افتادم...نصف صورتم خون بود....هق هقم خاموش شد...حالت تهوع بهم دست داد...خواستم جلوی خودمو بگیرم اما نمی شد....با دست روی شونه ی شهاب زدم...به سمتم برگشت..وقتی اونطوری دیدم وحشت کرد..ماشینو کنار زد و گفت:
-چی شده؟چرا اومدی دنبالم؟
بعد عصبی داد زد:
-جوابمو بده
از ماشین پریدم بیرون و کنار جاده تمام محتویات معدمو بالا آوردم....
شهاب کنارم ایستاد و گفت:
-حالت خوبه؟
زیر لب گفتم:
-چرا؟
زیر بازومو گرفت و گفت:
-باید پیشونیت بخیه بشه....

بازومو با خشم از دستش کشیدم بیرون ...
-ولم کن ....
ایستاد ...با حرص دستشو تو موهاش فرو کرد...
-تقصیر خودته...نباید می یومدی ...این جاها دیگه بچه بازی نیس...از بس...ازبس یه دنده ای ... بی توجه بهش رفتم سمت ماشین .درو بازکردم وخودمو پرت کردم رو صندلی عقب...صدای بهم خوردن در صندق عقب اومد..چشمام بسته بود ولی صداشو شنیدم : -پاشو صورتتو بشو...
چشمامو به زور روهم فشار دادم...حوصله این یکی رو نداشتم ...دلم می خواست فقط برم خونه ...فقط تنها...فقط گریه ...فقط اشک بریزم ....
-با توام ...
جواب ندادم ...از دستش ناراحت که هیچی ...دلم می خواست هرچی مواده به جااینکه دود کنه بدم بخوره جونش در بیاد راحت شم !!!
-انقد لجبازی نکن بچه ...پاشو یه آب بزن به سرو صورتت بو گند نگیری
دلم می خواست بگم این تویی که همیشه بو گند می دی!!!....هنوز یه ثانیه هم از این فکرم نگذشته بود که دستم کشیده شد وبعدم با یه حرکت ناگهانی پرت شدم پایین ...توهوا گرفتم ...خودش از ماشین پرتم کرد بیرون وجلوم ایستاد...چشمام انقد بد بهش زل زده بود که فک می کنم داشت از کاسه درمی اومد...هه کاش می ترسید به خدا!!!! بی خیال گفت :
-بگیر...
بطری آب رو گرفته بود طرفم ...می خواستم لجبازی کنم وحرصشو درارم ...تلافی........تلافی تموم اذیت شدنام ...ولی انقد بی رمق بودم که بی حرف بطری رو گرفتم وصورتمو شستم ....چند بارم آب کردم تو دهنمو ریختم بیرون ...بطری رو پرت کردم همونجا وفتم تو ماشین ...تا سرم به صندلی رسید ...تا چشمامو بستم ماشین حرکت کرد...سرعت داشت برام مهم نبود....صدای بلند سیستم ...تکنو توگوشم بود...مهم نبود...بد می پیچید..گاهی صدای جیغ لاستیکاشو می شنیدم بازم مهم نبود....فقط یه چیز می دیدم ...صحنه های یه ساعت قبل ...شایدم کمتر...زمان دستم نبود...وقتی اون پسره داشت سرنگو تو رگ شهاب فرو می کرد...وقتی شهاب فقط سفیدی چشماش معلوم بود...وقتی داشت غش می کرد...وقتی صدای نره زدن اونا رو بالا سرشهاب می شنیدم ...وقتی دیدم تو جیبش یه بسته سفید رنگ گذاشتن ...وقتی دیدم پولاشو از جیبش زدن ...تراول ...دوتا صدتومنی !!!...خنده هاشون ...خنده های کریه ...حالم بد بود ...خیلی بد بود...گریم گرفت...نمی دونم چرا ...دلم می خواست اشک بریزم ...خالی شم ...برا شهاب ...برا دل مادرش ..براجوونای مثل اون ....برا بدبختایی که تو اون حالشون همه زندگیشونو فدا می کنن...حالا می فهمیدم چرا لیلا خانم منو برا پرستاری انتخاب کرد...شاید فقط یه دلیلش تموم مال واموال ...نه تموم زندگی شهاب بودکه می ترسید ازش بزنن....میون گریه هام پوزخند زدم ...معلوم نبود تواین چند وقت چقدر ازش خورده بودن ....خیلی راحت ...راهش فقط یه چیز بود...هرویین !!!!....تازه فهمیده بودم ...فهمیدم هرویین می کشه ...هرویین ...اسمش....تلفظ کردنشم برام سخته ...
اونوقت شهاب ...شهاب هر روز چند تا سرنگ ...نه به اضافه چند تا بسته کوچولو می فرستاد تغذیه خونش ...بعدم می رن تو سلولای بدنش ...تو تک تک شون ...جای همه گلبولا رو می گیرن وفعالیت می کنن ....اونوقته که تموم بدن می شه تحت سطله مواد اعتیاد ...یا مواد روان گردان !!!!!.....حالا اگه یه ساعت دیر به خونش ترزیق بشه فعالیت بدنش جا می مونه ...دیگه گلبولی نیس که بدنو سرپا نگه داره اون مواده که انرژی موقتی رو به بدن می ده ...وقتی بهش برسه که بازم جایگزین می شه وبدن شارژ می شه ...اما ...اما اگه نرسه !!! مثل امروز شهاب...تموم بدن ناتوان می شه ...فعالیت کمتر وکمتر می شه ...تااین که این ناتوانی بی قرارش می کنه ...کم کم ماهیچه های بدنش درد می گیره ...بعدش چشماش بی حال میشه واجزای صورتش آویزون ...به دنبال اون بی حالی می تونه بی هوشی یا........یا ....یا مرگ رو درپی داشته باشه !!!!.... ...بازم یه پوزخند اومد رو لبم ...همه اطلاعات جمع کردم همین بود!!!!!

به خونه رسیدیم...از ماشین پیاده شدم..ضعف کرده بودم...اول رفتم یه دوش گرفتم و به پیشونیم چسب زخم زدم بعدش رفتم آشپزخونه تا غذا درست کنم...طرفای ساعت نه شب بود...سیب زمینی و سوسیس درست کردم....حدود چهل و پنج دقیقه طوبل کشید...شهاب رو صدا زدم:
-آقا شهاب...بیاین غذاتون
دوباره زدم بودم تیریپ دوم شخص جمع...کلا من در حال کانال عوض کردنم هی..
اومد پایین و از دیدن غذا چشماش برق زد..طفلی اینقدر براش درست نکردم عقده ای شده..از این فکر خندم گرفت..برای خودم کمی برداشتم تا برم که گفت:
-کجا میری؟
-تو اتاقم..
-خب همین جا بشین بخور چه فرقی داره..
فکر کردم حالا میگه من تنها نمی تونم غذا بخورم اما آخه این مال این حرفاس؟
مشغول غذا خوردن شدیم و سرمون گرم بود...بعد از غذا بهم گفت:
-چای دم کردی؟
-الان آماده می کنم..
-تو هال منتظرم..
-باشه..
ظرفا رو سریع شستم و چای هم دم کردم...بعد توی لیوان کمر باریک ریختم و براش بردم..بعدش گفتم:
-کاری ندارین دیگه؟
-نه می تونی بری..
نمی خواستم دیگه رو اعصابش راه برم...این خودش داغونه منم هی اذیتش می کنم..
شب طرفای ساعت سه بود که از جا بلند شدم و خواستم برم آب بخورم..
از پله ها رفتم پایین که دیدم چراغ های آشپزخونه بازه..با تعجب رفتم اونجا که شهابو دیدم...دستش یه بطری بود...
گفتم:
-این موقع شب بیدارید؟
با چشمای سرخش بهم نگاه کرد...از دیدنش وحشت کردم...
نزدیکش رفتم و گفتم:
-حالتون خوبه؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد و از جاش بلند شد..
بهم نزدیک شد و گفت:
-چرا این موقع بیدار شدی؟
گیج گفتم:
-اومدم آب بخورم..
-تو هر شب باید به یه بهونه ای بیدار بشی آره؟
آره ی آخرشو داد زد...دوباره ادامه داد:
-یا شایدم قصد دیگه ای داری؟
بعد مشکوک بهم نگاه کرد...تند گفتم:
-چت شده دوباره؟
جوابمو نداد...
-چی مصرف کردی؟
داد زد:
-به تو چه..برو بتمرگ..
خواستم بطری رو از دستش بگیرم که کشیدش....
با لحن کشداری که نشون می داد حالش خوب نیست گفت:
-برو گمشو یگانه...وگرنه..
داد زدم:
-وگرنه چی؟من پرستارتم...نمیزارم دیگه این کارا رو بکنی...هر کاری که بشه می کنم تا...
با داد حرفمو قطع کرد و گفت:
-تا چی؟هان؟تا حالا چه گهی خوردی که بخوای تکرارش کنی؟برو تو اتاقت تا نکردمت بیرون...
-نمیرم....تا اون بطری رو ندی نمیرم..تا اون مواد هایی که امروز خریدی رو ندی نمیرم....احمق من اومدم کمکت کنم..چرا خودتو اینطور می کنی؟چراااا؟
داد زد:
-به تو ربطی نداره..نه به تو..نه به اون دو تا عوضی..برین گمشین...نمی خوام هیچ کسو ببینم...فقط نفسمو می خوام..می فهمی..؟
مونده بودم این که گفت کیه؟نفس چیه؟
آروم بهم نزدیک شد و گفت:
-می دونم اون زن چرا فرستادت اینجا..همش نقشه بود تا حال منو بدتر کنه...تا منو یاد غم های گذشتم بندازه...آره..می خواسته با دیدن تو یاد اون بیفتم...اون یه بی شعوره...مادر نیس....اون خوبیه منو نمی خواد...اون ظالمه..
روی زمین زانو زده بود و زجه میزد....من مات شده بودم:
-اون می خواد من اذیت بشم..اون مادر نیست...اگه مادر بود نمیزاشت وضعم این بشه..معتاد بشم...داغون بشم...نمیزاشت...می فهمی لعنتی؟اون باعث شد بمیره..اون باعث شد نفسم بره...اون باعث شد جای نفسم این هرویین لعنتی همه ی زندگیم بشه...اون باعث این بدبختیه...اون دوتا..همونا که بهشون می گن بابا و مامان..همونا باعث شدن..
صدای زجه هاش توی گوشم موج میزد و من نمی خواستم این عذاب کشیدنش رو ببینم...کنارش نشستم و بازوهاشو گرفتم..سعی داشتم آرومش کنم که...صورتشو آورد جلو و لباشو روی لبام گذاشت...

بهت زده خواستم به عقب برم که دستشو پشت سرم گذاشت..
بعد دو دقیقه که من مخم کاملا هنگیده بود،صورتشو برد عقب..
اونم بهت زده بود...
مستی هم از سرش پریده بود فکر کنم..
یه دفعه به خودم اومدم...این چه کاری بود؟وای خدای من....
زیرلب گفت:
-معذرت می خوام..دست خودم نبود...من..من نمی دونم..نمی دونم چی بگم...
بعد هم در مقابل چشمای بهت زده ی من از پله ها تند رفت بالا...وای خدای من...چی بگم؟اصلا مخم هنگیده...ولی..ولی...یه احساسی ته دلم بود..غم...ترس..استرس..شادی...نه بابا شادی؟فکر نمی کنم..یعنی من..یعنی من؟
نه یگان اشتباهه....تو این طور نیستی..ای بابا با یه بوس چه هیجان زده شدیا...چی میگی.؟؟؟مگه اروپاست که بوسیدن برات مهم نباشه؟؟؟دیوونه اما...
می خواستم برم توی اتاقم که صدای حرف زدن شهاب از توی اتاقش اومد:
-چرا؟چرا رفتی و تنهام گذاشتی؟من دوستت داشتم لعنتی...چرا ازم گرفتنت؟چرا هرویین جای تو رو گرفته؟چرا شب و روزم رو باهاش می گذرونم؟من می خوام بیام اونجا.. پیش تو...کنارت...می فهمی؟میام عزیزم..به زودی میام...میام و نمیزارم تنها باشی...میام و داغ خودمو به دل اون دوتا ظالم میزارم..
حرفاش تعجب و ترسم رو بیشتر کرد....
نکنه بخواد دست به کار احمقانه ای بزنه؟
اون کیه که باهاش حرف میزنه؟
کیه که اینقدر دوسش داره؟
نفس؟
یعنی اسمش نفس بوده؟
یعنی شهاب عاشق بوده؟
موضوع چیه؟
همین آب خوردنای شبانه آخر یه روز کار دستم میده...
در اتاق رو قفل کردم..کار از محکم کاری عیب نمی کنه..
ساعت چهار بود..
دراز کشیدم..
فردا ساعت دوازده کلاس دارم.....
شهاب...
وای شهاب خدا لعنتت کنه....
زبونتو گاز بگیر دیوونه....

با صدای میگ میگ گوشیم مثل فنر رو تختم درجا زدم ....از ترس قلبم توپ توپ می کرد ...زیر لب هرچی فهش خواهر مادری بود نثار آرزو کردم ...بی شعور برداشته بود زنگ گوشیمو عوض کرده بود...می دونست خوش خوابم خاک بر سرمی خواسته قلبمو از جا بکنه....دارم براش !!!
یه نگاه رو ساعت کردم ...اوه اوه ...کی میره این همه خوابو؟!!!...ساعت نزدیک ده ونیم بود وبنده دست ورو نشسته ....بعله دیگه وقتی نصفه شب میری با آقا شهاب حال کردن ....خفه شو یگانه ....یه دفعه تنم مور مور شد ...بازم یاد بوسه هاش افتادم ...تو حال خودش نبود ...ولی پس چرا زود عذرخواهی کرد...مستی که انقد زود نمی پره ...چش بود خدا...نفس...نفس....خاک تو گورت با این پرستاریت یگانه ..
بلند شدم دست وصورتمو شستم ...لباس بیرونامو پوشیدم ...خدارو شکر دیروز به جزسوسیس یه کوفت دیگه ام درست کرده بودم ...کوفته نه ها...سالاد الویه درست کرده بودم که لازم نبود باز تو آشپزخونه وول بخورم ....تصمیم داشتم بازم فرار کنم ...ازچی آخه ؟!...آخرش که باید چشم تو چشم می شدیم ...سرمو تکون دادمو مشغول آرایش شدم ...فوقش می رفتم با صدف وآرزو گشت وحال ...تو خونه موندن فایده نداشت ....اونم با گند کاری دیشبمون ...هی یادم می ومد تنم می لرزید...خب تقصیرخودش بودمن که کاریش نداشتم ...نخیر حرفای توهم مورد داشت ...اون منو کشید تو بغلش ...ولی تو هم مانع نشدی نبوستت...یگااااااااانه حرف دلتو بزن ...می دونم ته دلت یه شیرینیه ....
روبه آینه ایستاده بودم به شکل خودم تو آینه نگاه کردمو چشمامو چپ کردم روخودمو یه سیلی محکم زدم زیر گوشم ...بی شعووووووووووور...دیگه زر نزن ....
کیف پولم رو کنسول بود ....ولی هرچی می گشتم کیف دستیم نبود...معلوم نبود تو کدوم سوراخ سمبه ای انداخته بودمش ...ساعت یازده بود اگه گیر می دادم دیگه به کلاسم نمی رسیدم ... بی خیال کیف پولمو دست گرفتم ورفتم بیرون ...خوبه کلید خونه تو کیف پولم بود وگرنه برا برگشت هم باید لنگ می زدم ....شهاب تو حیاط بود...قلبم بی اختیار شروع کرد به رقصیدم ...دستمو رو سینم گذاشتم و باخودم غر زدم ...رو به قلبم گفتم حالام وقت قر دادن بود!نباید با شهاب روبرو می شدم ...بازم این شرکت رو ول کرده بود به امون خدا...حتما نیلوفر خانومشون هستن دیگه ...همش داره ول می چرخه ...ول می چرخه وپول مفت دود می کنه هوا...یگانه تو بی عرضه ای وگرنه اینکه کار خودشو می کنه....برای اینکه صبر کنم شهاب بره بیرون رفتم تو آشپزخونه ...دریخچال رو باز کردمو چشم بسته آب می ریختم تو لیوان وبعدم سرکشیدم ...نمی خواستم یاد صحنه های مزخرف شب قبل که همون جا اتفاق افتاده بود بیفتم ...چشمام بسته بود وقلوپ قلوپ آب می خوردم ...سرد بود گلوم هنوز دردش خوب خوب نشده بود ولی آب سرد خوردنم یه حالی بود برا خودش . فکر می کنم هنوز قلوپ آخر مونده بود که صدای قهقهه شهاب رو ازسالن شنیدم ...بدون اینکه خودم بخوام پریدم بیرون ...با دیدنش دلم ریخت ....کیف پولم دست اون چیکار می کرد ...بدبخت فوضول ...ببین چه فولیش قلمبه اس که دست از کیف پولمم نمی کشه ....نمی دونم چی اون تو می دید که زل زده بود بهش وهر و کرش بالا بود...همش بلد بود حرصم بده ...بد نگاش کردم ...یعنی می خواستم چشمم تو چشمش نیفته !!!! اون که عین خیالشم نبود یه سنگ پایی بود واسه خودش ،رو داشت این هوا ...انگار نه انگار که دیشب ...با دندون قروچه گفتم :
- اهههههههههه بسه دیگه چقد هرهرمی کنی
- می گم اینو از کجا کش رفتی ؟!
چشمام چهار تاشد ...منظورش چی بود...داشت با چشم وابرو به کیفم نگاه می کرد..دستمو به کمرم زدم وباحاضر جوابی گفتم :
- کارای خودتو به من نسبت نده خواهشا ...این یکی رو تو نخش نیستم ...
- نه بابا ؟!...اونوقت حتما این خودتی آره ؟!...منم کوچیکیام کپی تو بودم ... به دنبال این حرف ریز ریز خندید وسرتکون داد...زل زده بود تو چشام ونگام می کرد...خجالتم خوب چیزیه ها...کیف پول رو از دستش کشیدمو نگاه کردم .....یاپیغمبر !!!!...پس عکس خودش بوده ؟!...وای وای وای یگانه باز گند زدی ...گند زدی دیوانه ....حالا فکر می کنه چقدر برام عزیزه که عکس کوچولیاشم می ذارم تو کیفم ...چرا یادم به این یکی نبود ؟!...خونسردیمو حفظ کردمو بی خیال گفتم : - نمی دونم کیه ...تو کابینتای لیلا خانم اینا پیداش کردم ...دیدم انداختنش اونجا به دردشون نمی خوره منم برداشتمش ...
یه پوزخند گوشه لبش خودنمایی می کرد:
- می دونی چیه هم پر رویی هم مفت خور
سرخ می زدم ..ببین چقد با دیشب فرق داشت ...فقط دنبال اذیت کردن من بود...حتی نتونستم دهنمو بازکنم ...تا می خواستم حرف بزنم زرت می زدم زیر گریه ...اونم ادامه داد:
- بدبخت اون دوتا که فک می کنن تو داری منو ترک می دی..نمی دونن خانوم میاد این جا برا ...
حرفشو ناتموم گذاشت وگفت :
- نونمو آجر کردی ...اون اکیپ رو لو دادی پلیس گرفتتشون ...نگاه نکن هیچی بهت نمی گم ...داری زیادی خودتو می ندازی وسط ...دیشبو یادت باشه فقط یه چشمش بود ...هنرای دیگه هم دارما....
تنم لرزید...لعنتی..بی شعور ..آشغال ...کثافت ....داشت به روم می آورد ...داشت تهدیدم می کرد....بازم خونسرد زل زدم تو چشماش ...پسرا فقط بدن تهدید کنن که ماهم یه .....داریم ...اگه همین هنرو هم نداشتن چه غلطی می کردن ...می دونستم داره قپی می آد ...خیلی راحت عکسشو ...هرچند خییییییییلییی دوسش داشتم از کیف پولم درآوردمو جلوش ریزه ریزه کردم ...تو دلم آه کشیدم ...رفتم طرف در و کفشامو پوشیدم ...اون که بی خیال به کارام سرتکون میداد وسیگار دود می کرد ولی من دلم سوخت ...چه بچه ناناس تپلی بود پدرسوخته !!!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:21 ] [ بنده ] [ ]